دانشمندی شرح کار جدیدی را که به پایان رسانده بود برای زنش بیان کرد و پرسید :
آیا خوب فهمیدی ؟
زنش گفت :
بله ، کاملاً فهمیدم .
دانشمند خوشحال شده و گفت :
آه ! مرا از غصه بزرگی نجات دادی . اکنون مطمئنم که تمام مردم ، حتی آنها که عقلشان پاره سنگ می برد ،هم موضوع را خواهند فهمید !
باستان شناس !
یکی از استادان دانشکدۀ باستان شناسی << آتن >> هنگامی که خرابه های معبد دلفی را به یکی از شخصیت های برجستۀ آمریکایی نشان داده و دربارۀ کار باستان شناسان توضیح هایی می داد به او گفت :
آن مجسمه های زیبایی را که مشاهده کردید درهمین جا از زیر خاک در آوردیم .
آمریکایی مذکور با حالتی شگفت زده گفت :
راستی عجیبب است ، آیا خود معبد را هم از زیر خاک بیرون آوردید ؟
استاد باستان شناس گفت : آری !
مرد تماشاچی با شنیدن این سخن در فکر فرو رفت و مدتی خاموش ماند . آنگاه چنین گفت :
من در ایتالیا هم عین همین را دیدم !
استاد باستان شناس پرسید :
در آنجا چه دیدید ؟!
و او گفت :
همین رسم و عادت مردم قدیم را که بناهایشان را زیر خاک مدفون می کردند !
صدای قلب !
در مجلس ضیافتی ، خانم بسیار زیبا و جوانی که لباس یقه بازی پوشیده و قسمت زیادی از سینۀ خود را در معرض تماشا گذاشته بود نزد یکی از مهمانان که اهل هنر موسیقی بود رفت و گفت :
ببخشید ، آقا ! راستی آیا شما << آهنگ قلب من >> را شنیده اید ؟
مرد موسیقی دان نگاهی به سینۀ زیبا و برهنۀ خانم جوان کرد و جواب داد :
متاسفانه خیر خانم ، من تا کنون این آهنگ را نشنیده ام ، ولی اگر یقۀ شما کمی بیشتر باز بود ، من میتوانستم خود قلبتان را ببینم !!
دندان فیل !
یک عتیقه فروش یهودی عصای بلندی را ، به اسم اینکه از دندان فیل ساخته شده ، به قیمت گزافی فروخت .
خریدار وقتی عصای خود را به متخصص نشان داد معلوم شد از پلاستیک ساخته شده است ، پیش فروشنده رفت وبا اعتراض گفت : این عصا از دندان فیل نیست !
فروشندۀ یهودی گفت : مطمئن باشید از دندان فیل است ، ولی شاید دندان فیل مصنوعی بوده است !
گلادستون
لرد گلادستون نخست وزیر معروف انگلستان ، روزی نزد یک عتیقه فروش تابلوی رنگ روغنی مردی را که با لباس قرون وسطی نقاشی شده بود ، دید و بعد از اینکه از قیمت گزاف تابلو با خبر شد ، از خرید آن منصرف گردید .
چندی بعد همان تابلو را در منزل دوستش لرد کرین مشاهده کرد . لرد کرین تابلو را به گلادستون نشان داده گفت :
این تابلو متعلق به یکی از اجداد من است !
گلادستون در جوابش خنده یی کرد و گفت :
اگر این تابلو قیمتش کمی ارزانتر بود ، الآن به عنوان پدر بزرگ من در سالن منزلم نصب شده بود .
میرزا عظیما و محمد شاه میرزا عظیما از شاعران عهد محمد شاه هندی بوده و نقاشی نیز می دانسته است . روزی تصویر خود را ، در حالی که بر اسب لاغری سوار بود ، بر پارچه یی حریر نقش کرده ، خدمت محمد شاه آورد . شاه به او گفت : این شبیه از تو است ؟
پاسخ داد : بلی ، اسب هم از من است .
چون میرزا ، جسیم بود و اسب بسیار لاغر ! شاه بخندید و به فراست او تحسین کرده ، اسب خاصۀ خود را با ساز و برگ طلا و پنج هزار روپیه به او بخشید .
قدم برون نگذارم ز آشیانۀ خویش چو مرغ قبله نما می پرم به خانۀ خویش
نقش ابلیس
جوحی گفته است که هرگز آن انفعال نکشیدم که وقتی پیش نقاشی کشیدم . و چنان بود که روزی زنی آمد و مرا گفت :
ای جوحی به تو حاجتی دارم .
گفتم کدام است ؟
گفت : آنکه تا سر بازار با من بیایی و بر من منتی ثابت کنی . همراه او رفتم ، مرا به در دکان نقاشی برد و گفت :
همچنین !
پس مرا بگذاشت و برفت ! نقاش بخندید . و من متحیر شدم . پس نقاش را گفتم : مرا از سر این کار آگاه گردان .
نقاش گفت : چند گاه است که این زن به در دکان من می آید و مبالغه می کند که صورت شیطان برای من بکش و مزد وافر بستان ! و من هر بار او را می گفتم که نمی دانم به چه نوع نقاشی کنم که من ابلیس را ندیده ام . آخر گفت : من برای تو مثال او را بیاورم تا مثل آن نقش کنی ! آن بود که تو را آورد که همچنین بساز !
جوحی گوید : من از آن سخن انفعالی یافتم که به مدت العمر نیافته بودم
تابلوی قیمتی !
نقاشی یک پارجۀ سفید را قاب کرده در اطاقش گذاشته بود و به مشتری تابلو می گفت :
آقا ملاحظه می فرمائید . این پردۀ نقاشی ، مرغزاری را نشان می دهد که گاوی در آن به چرا مشغول بوده است ؟!
خریدار تابلو گفت : چه طور ؟ من که چیزی در آن نمی بینم !
نقاش جواب داد : بله ! چند روز است که گاو علف را خورده و برای چرا به جای دیگری رفته است .
بهتر از موسیقی !
پل کلودل نویسندۀ معروف فرانسوی از علاقمندان موسیقی بوده ، یک روز خانم پر چانه یی در یکی از کنسرت ها در وسط سمفونی بتهوون به او گفت:
استاد! چیزی بهتر از موسیقی می توان یافت :
کلودل در جواب گفت : بله خانم ! سکوت !
نکته !
مردی ضمن تعریف از آثارش به یکی از دوستانش گفت :
دوست عزیز موقعی که بچۀ من سه ساله بود ، بزرگترین خسارت ها را به من وارد ساخت .
عجیب است ، خوب چرا ؟
بله داستانی را که من با زحمت زیاد نوشته بودم گرفت و پاره کرد !
واقعاً تعجب آور است !
چرا ؟
مگر بچۀ شما در سه سالگی خواندن هم می دانست ؟
حق و عدالت
نقاشان فرانسوی به دعوت دادگستری برای نشان دادن مظهر حق و عدالت طرح هایی تهیه کردند که یکی از آنها مورد تصویب قرار گرفت تا در محکمۀ عالی پاریس نصب شود .
این طرح تصویری بود از یک مرد و زن ، که سمبل حق و عدالت بودند و یکدیگر را در آغوش گرفته ، هم را می بوسیدند !
وقتی این تصویر را وزیر دادگستری برای اظهار نظر نزد نخست وزیر فرانسه برد و توضیح داد که : این دو حق و عدالت هستند که همدیگر را در آغوش گرفته و می بوسند و ...
رئیس الوزرا حرف وزیرش را قطع کرد و با خنده گفت :
اینها شاید خداحافظی می کنند ، چون می دانند میانشان فراق ابدی است و دیگر بهم نخواهند رسید !
طنبور زن بی نوا
هنگامی که امیرمبارزالدین محمد در زندان بود ، یکی از نگهبانانش دایما طنبور میزد و او را که غرق در افکار خود بود ناراحت می ساخت . امیرمبارزالدین که حال و حوصلۀ طنبور شنیدن نداشت چند بار او را از نواختن منع کرد ، ولی فایده نبخشید ، یک روز غفله به او گفت :
من تا کنون ندیده ام که طنبور ، چه شکلی دارد ، بیاور ببینم . همینکه نگهبان پیش آمد و دست خود را دراز کرد که طنبور را به دستش دهد ، او با دست دیگر گلوی نگهبان را گرفت و چندان فشرد تا بمرد !
هنر انتقاد
یکی از منتقدین هنری مشهور که بیش از اندازه مشروب می خورد روزی به تماشای نمایشگاه نقاشی رفت و جلو آینه ای ایستاد و دفترچۀ خود را در آورد و بر آن چنین نوشت :
در مدخل نمایشگاه تابلویی از یک نفر مست دیده می شود . نام نقاش آن معلوم نیست ، اما تابلو چندان با حالت و واقعی ساخته شده که شایان ستایش و تحسین می باشد .
ولی گویا این تابلو را از روی تابلوی اصلی کپیه کرده اند . چون که من این قیافه را در جای دیگر هم دیده ام و به نظرم آشنا است !
محض احتیاط
آقا از پنجره به بیرون نگاه می کرد ... در همین هنگام خانم نزدیک شد و با خشونت گفت :
می خواهم بفهمم چرا هر موقع من شروع به آواز خواندن می کنم تو جلو پنجره می روی ؟!
آقا آهسته جواب داد :
من این کار را برای حفظ آبروی خودمان انجام می دهم !
خانم گفت :
یعنی چه ؟
آقا جواب داد :
یعنی اگر از پنجره سرم را بیرون نکنم ، همسایه ها گمان می کنند من دارم ترا کتک می زنم و تو فریاد می کشی !!
قانون در هنر
لامینگ نقاش معروف فرانسوی در مراسمی که به مناسبت هشتادمین سال تولدش بر پا بود به دوستان خود گفت :
در هنر قواعد و قوانین به منزلۀ دستورات طبی هستند . انسان باید بیمار باشد تا از آنها پیروی کند !
نکته
تریستان برنارد نویسندۀ شوخ طبع فرانسوی ، قبل از اینکه به کار داستان نویسی و نوشتن پیس بپردازد ، منتقد بود و در مجلات و روزنامه های معروف هنری دربارۀ کتاب ها و نمایشنامه ها مقالات انتقادی می نوشت .
روزی او از نوشتۀ یکی از نویسندگان بازاری انتقاد کرد . خیلی هم سخت و تند ! فردای آن روز نویسندۀ مورد انتقاد پاسخ سختی به تریستان برنارد داد و در همان مجله چاپ شد .
نویسنده در آخر مقالۀ خود نوشته بود : تعجب می کنم کسی که تا کنون یک داستان و یا یک نمایشنامه ننوشته چطور به خود جرات می دهد تا از آثار نویسندگان معروف انتقاد کند ؟!
این خود نکته یی بود ، و شاید مدیر و سردبیر مجله نیز با عقیدۀ نویسنده موافق بودند ؛ زیرا در زیر مقاله اضافه کرده بودند :
ما منتظر پاسخ آقای تریستان برنارد هستیم و یک صفحه برای چاپ پاسخ ایشان اختصاص داده ایم !
تریستان برنارد جواب مختصری به نویسنده وسردبیر داد که در مجله چاپ شد و آن جواب این بود :
من مرغ نیستم و تخم هم نمی گذارم ، ولی بدون شک بهتر از مرغ مزۀ املت و خوبی و بدی آن را تشخیص می دهم !
استراحت
آقای رلاند آوازه خوان معروف فرانسوی چند روز مرخصی گرفته بود و برای اینکه از همه حیث خیالش راحت باشد ، به یک دهکدۀ دور افتاده یی پناه برد . اولین شب را روی تخت چوبی و بدون تشک یکی از مهمانخانه های کثیف ده به سر برد ، صبح ، صاحب مهمانخانه به محض دیدن او گفت :
امیدوارم که به آقا بد نگذشته و خوب خوابیده باشند ؟!
رلاند جواب داد :
بلی ، بد نبود ؛ گاه گاهی از جا بلند می شدم و رفع خستگی می کردم .
عیب نقاش
ابلهی دید اشتری به چرا گفت:نقشت همی کج اسن چرا ؟
گفت اشتر: که اندرین پیکار عیب نقاش میکنی هشدار!
در کجی ام مکن به عیب نگاه تو ز من راه راست رفتن خواه !
شیپور = ویلون
فردریک کبیر موسس دولت آلمان دارای اخلاق و روح نظامی بود و برای بیدار ساختن ملت آلمان ، متوسل به فشار می گردید ؛ و پسر او فردریک دوم همان اقدامات او را با رافت و مهربانی و ملایمت انجام می داد.
روزی یکی از درباریها به او گفت :
آنچه شما از ما می خواهید ، همان است که پدرتان می خواست ، منتهی او با صدای شیپور می خواست و شما با صدای ویلون !
در نمایشگاه نقاشی مدرن
خانمی که به تماشای نمایشگاه نقاشی مدرن رفته بود به خیال خود جلوی تابلویی ایستاد و مدتی به آن خیره شد ، و بعد به رفیقش گفت :
این نقاش های امروزی چقدر بی ذوق و بی سلیقه هستند ! ببین به جای زن ، چه غول نخراشیده ای نقاشی کرده اند ؟!
رفیقش که پی به اشتباه او برده بود ، خنده کنان گفت :
اشتباه می کنی ، این تابلوی نقاشی نیست ، آیینه است !
آگراندیسمان عکس
یکی از عکاسخانه ها اعلان مفصلی به روزنامه ها داده و از وسایل عکاسی خود تعریف کرده و نوشته بود :
هر نوع عکسی را به اندازۀ طبیعی آن بزرگ می کنیم !
شخصی به عکاسخانه مراجعه کرد و پرسید آقا شما اعلان کرده بودید که : عکس ها را به اندازۀ طبیعی آن می توانید بزرگ کنید ؟!
مدیر عکاسخانه گفت :
البته ، البته !
مشتری دست به جیب بغل خود برده ، عکسی را بیرون آورده و گفت :
خیلی خوب ، بفرمایید ، این عکس کوه دماوند است که هفتۀ پیش خودم انداخته ام . لطفا آنرا برای من به اندازۀ طبیعی بزرگ کنید !
باز هم خطش
یغما را مخدومی بود که به بدخطی اشتهار داشت . گویند : پس از مرگ یغما پسرش شبی او را به خواب می بیند و از پریشانی حال خود شکایت می کند.
یغما به او می گوید : خوب است برای مخدوم که با من سابقۀ لطف دارد قصیده یی بسازی ، شاید کمکت کند !
پسر یغما می پرسد : پدرجان ! تو او را خیلی بهتر از من میشناسی ، بگو ببینم ، چه صفات و خصایلی دارد که مستحق مدح باشد ؟
یغما مدتی فکر کرده آخر می گوید : باز هم تصور می کنم خطش از همه چیزش بهتر باشد !
وجه تشابه پیانو و پیکاسو
گواراشی نویسندۀ کتاب مشهور « دون کامیلوویه پونه » روزی در کنسرت پهلوی یکی از آشنایانش که خانمی بود نشسته بود . خانم از گواراشی پرسید :
از دیدن ایین پیانیست به یاد چه افتادید ؟
به یاد پیکاسو !
پیکاسو که پیانیست نبود ؟!
گواراشی جواب داد :
من هم به همین دلیل او را به یاد می آورم !
تابلوی آنتیک
یک خانم ثروتمند آمریکایی که علاقۀ زیادی به تابلوی نقاشی داشت غالباً تابلوهای قدیمی را خریداری می کرد.
روزی در یکی از مغازه های رم به تابلویی برخورد که ظاهراً آنتیک بود و فروشنده مبلغ گزافی برای آن مطالبه می نمود .
خانم آمریکایی به فروشنده گفت :
من حاضرم این تابلو را به قیمت گران از شما بخرم ، ولی چطور آنرا از ایتالیا خارج کنم ، زیرا همانطور که می دانید ، دولت ایتالیا برای آنکه اجازه بدهد اشیاء آنتیک خارج شود ، ده برابر قیمت آن شیء را در گمرک دریافت می کند .
فروشندۀ زرنگ ایتالیایی جواب داد :
هیچ اشکالی ندارد خانم ، شما تابلو را بخرید و بعد بدهید روی آنرا با رنگ مخصوصی نقاشی کنند ، پس از آنکه تابلو به آمریکا رسید ، آن را به یکی از کارگاه های نقاشی بدهید تا نقاشی جدید را پاک نمایند و تابلوی اصلی ظاهر شود !
خانم آمریکایی این فکر را پسندید و به همان ترتیب عمل کرد . در گمرک هیچ اشکالی پیش نیامد ، و بالاخره تابلو به آمریکا رسید .
خانم ثروتمند تابلو را به کارگاهی سپرد و گفت :
روی این تابلوی نقاشی بدلی است . آن را پاک کنید .
چند روز بعد از کارگاه به او تلفن کرده گفتند :
خانم ، ما تا کنون دو نقاشی بدلی را از روی تابلوی شما پاک کرده ایم و به تصویر موسولینی رسیده ایم ! آیا باز هم پاک کنیم یا تا همین جا کافی است ؟!
هنر دوست
یکی از بانوان وارد موزۀ لوور پاریس شد . هنگامی که قسمت تابلوهای نقاشی را تماشا می کرد ، ناگهان در مقابل تصویر زن زیبایی مدت مدیدی توقف کرد و به تماشای آن مشغول شد !
اتفاقاً نقاش این تابلو بدیع در آنجا بود و خیلی از اینکه این بانو در بحر تماشای تابلو فرو رفته بود خوشحال شد . نزدیک رفت و عقیدۀ او را دربارۀ این تابلو پرسید .
خانم به این سوال او جواب نداد ، ولی پس از چند لحظه تامل از نقاش پرسید :
آیا نقاش این تابلو را شما می شناسید ؟
نقاش گفت :
بلی خانم ، من هستم ، اجازه بدهید خودم را خدمتتان معرفی کنم .
خانم گفت :
شما ؟ چه خوب شد ! پس شما را به خدا به من بگویید که این خانم این گردنبندش را از کجا خریده است ؟!
نوۀ پاستور و نقاشی جدید
پاستور والری رادو نوۀ پاستور معروف که استاد دانشگاه پاریس و عضو آکادمی فرانسه است روزی برای مشاهدۀ تابلوهای نقاشی یک نمایشگاه دعوت شده بود .
بعد از مشاهدۀ تابلوهای سبک کوبیسم ، مدیر نمایشگاه از او پرسید:
نظر شما راجع به این تابلوهایی که به دیوار آویخته ایم چیست ؟
به نظر من بهتر بود کسانی را که چنین تابلوهایی کشیده اند به دیوار می آویختید !
بدتر شد
مردی به خانۀ دوستش که با او رو در بایستی داشت به مهمانی رفت . چون کمی نشست صدای ویلن گوش خراشی به گوشش رسید . در این وقت رو به میزبان کرد و گفت :
مردم مثل اینکه آرزو دارند ویلن بزنند ، ببینید این همسایۀ احمق شما چقدر بد ویلن می زند؟!
میزبان گفت :
خیلی معذرت می خواهم ، این خانم بنده است که ویلن می زند !
مهمان دست پاچه شد و گفت :
مقصودم ویلن زن نبود ، مقصود من از آهنگ آن بود ، که آهنگ ساز خاک بر سر آن ، آهنگ به این بدی ساخته است !
باز میزبان گفت : خیلی باید ببخشید ، آهنگ آن را هم خود بنده ساخته ام !
فن سخن گفتن
پل ریو می گوید : انسان وقتی که بلند حرف بزند صدایش را می شنوند ، اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند !
اقلیت و اکثریت
شبی برنارد شاوبه دیدن یکی از نمایشنامه های خود رفت . چون نمایش به پایان رسید ، تماشاگرانی که او را در تالار دیده بودند شروع به کف زدن کردند و فریاد بر آوردند که :
شاو برای ما صحبت کند .
برنارد شاو ناچار به روی صحنه رفت و همه در این موقع ساکت شدند . ولی هنوز لب به سخن نگشوده بود که ناگاه از ته تالار صدایی برخاست که می گفت :
نمایشنامۀ بسیار مزخرفی بود !
برنارد شاو به عادت خود با خون سردی تمام لبخند زد و گفت :
بله ! اتفاقاً من هم با شما هم عقیده هستم ، ولی چه کنم که من و شما در مقابل اکثریت عظیم در اقلیت غریبی قرار گرفته ایم !!
عکاس با ادب
یکی از ستارگان سینما عکسی از خودش را که یکی از مجلات چاپ کرده بود ، به دست گرفت و با تغییر نمرۀ تلفن مخبر عکاس آن مجله را گرفت و گفت :
این چه عکسی است از من چاپ کرده اید ؟! چرا این قدر زشت و بد ترکیب است ؟! عکس هایی که آن مرتبه از من گرفتید، خیلی بهتر بود ! علت این که این دفعه خراب شده ، چیست ؟
مخبر عکاس ، که نمی توانست پیری هنر پیشه را به رخش بکشد خندید و جواب داد:
آخر خانم ، علتش آن است که آن دفعۀ قبلی ، من ده سال جوان تر بودم !
در تئاتر
ستارۀ زیبایی طبق دعوت قبلی ، به تئاتر رفت . وتصدی تئاتر جایی در ردیف اول به او داد . فردای آن روز یک نفر از او پرسید :
جای شما در تئاتر خوب بود یا نه ؟
ستارۀ زیبا گفت :
نه ، چون من در ردیف اول نشسته بودم ، کسی نمی توانست مرا ببیند !
شباهت
برنارد شاو برای شنیدن کنسرت ویولونیستی رفته بود . در پایان کنسرت زن میزبان از شاو پرسید :
عقیدۀ شما دربارۀ این ویولونیست چه بود ؟
شاو جواب داد :
مرا به یاد پادروسکی انداخت !
پادروسکی ؟ ... اما مثل این که استاد اشتباه می کنند ، پادروسکی که ویولونیست نبود ؟!
شاو جواب داد :
این آقا هم همان طور !
هنر بی فایده
یک نفر اعرابی نزد منصور خلیفه عباسی رفت و گفت :
هنری دارم که نمایش آن باعث حیرت و شگفتی است . خلیفه خواست تا هنر خود را نشان دهد .
مرد اعرابی مقداری سوزن در کف یک دست گرفت و با دست دیگر یکی از آنها را از مسافت چند متری به دیوار زد ، و سوزن راست به دیوار نشست ! سپس سوزن دیگری را به طرف دیوار رها کرد و نوک آن در سوراخ سوزن اولی فرو رفت ! آنگاه سوزن سوم و چهارم را تا پنجاه سوزن پرتاب کرد که هر یک از آنها در سوراخ سوزن دیگر فرو رفت ! ...
منصور از هنرنمایی آن مرد تعجب نمود و فرمان داد که یک صد دینار به او جایزه بدهند و یک صد ضربه شلاق نیز به او بزنند !
آن مرد بی نوا سر تاپا لرزید و گفت :
ای خلیفه ! چه گناهی مرتکب شده ام که به این کیفر دچار شوم ؟!
خلیفه پاسخ داد :
یک صد دینار جایزه در پاداش هنرنمایی عجیب تو ، و یک صد ضربه شلاق هم برای اینکه وقت ما و عمر خود را برای چیزی که سود ندارد ضایع کردی !
کوری دولت
امیر تیمور لنگ چون به هندوستان رسید و مطربان طلبید ، گفت :
از بزرگان شنیده ام که در این شهر مطربان کاملند
مطربی نابینا پیش پادشاه حاضر شد و سرود آغاز کرد . پادشاه بسیار خوش حال شد و نام او پرسید ؟
گفت که : نام من دولت است .
پادشاه گفت : دولت هم کور می شود ؟
او جواب داد : اگر دولت کور نبودی ، به خانۀ لنگ نیامدی !
پادشاه این لطیفه پسندیده ، انعام بسیار به او داد .
تعارف
در یکی از مجالس شب نشینی صاحب خانه از آقای خوش آوازی خواهش کرد ،مجلس آنها را به وسیلۀ آواز دلنشین خود گرم کند .
آقای خوش آواز ، عذر آورد و گفت :
همسایه ها خوابیده اند و سبب ناراحتی آنها نباید شد .
صاحب خانه با کمال ادب و بدون توجه گفت :
آقا ، اختیار دارید ، سگ آنها از سر شب تا صبح واق واق می کند ، ما ابدا اعتراضی نمی کنیم ، شما اگر پنج دقیقه آواز بخوانید آنها چه حرفی دارند بزنند !!
خاصیت عمومی
از چارلی چاپلین هنرپیشۀ معروف پرسیدند :
آیا شما از زن های پر چانه خوشتان می آید ؟
چارلی خندید و جواب داد :
مگر نمونۀ دیگری هم وجود دارد ؟!
دعوت به شام
یو آخیم نوازندۀ مشهور ویولون یک روز با پرنس بلایخرودر ، از اشراف ثروتمند آلمانی ملاقات کرد.
بلایخرودر که می خواست فردای آن شب ضیافتی در کاخ خود ترتیب بدهد یوآخیم را هم دعوت کرد ، ولی برای آنکه بتواند بدون خرج از هنر او استفاده کند ، گفت :
آقای یوآخیم فردا شب ، من شما را به شام دعوت می کنم.
متشکرم پرنس .
البته شما میولونتان را همراه می آورید ، اینطور نیست استاد ؟
از لطف شما خیلی ممنون هستم ، ولی ویولون من شام نمی خورد !
حاضر جوابی
پس از اجرای یکی از سمفونی های تازۀ برامس ، آهنگ ساز بی استعدادی او را دید و گفت : سمفونی تان بسیار عالی است ، اما مثل اینکه اثر دیگری را به یاد من می آورد ؟!
برامس فوراً جواب داد :
کدام اثر ؟ نکند همان سمفونی باشد که خودتان قصد دارید در آیندۀ نزدیکی آنرا بسازید ؟!